داستان به اینجا که رسید هم شاگردیهایش شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
پسر بچه اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
هم شاگردیهایش حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر بچه جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت پسر بچه را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17